هميشه يه داستان تکراري اتفاق ميفته
من ناديده گرفته ميشم
ناراحت ميشم و براي بار هزارم به اين نتيجه ميرسم که هيچ جايي ندارم
هيچ در نظر گرفتني
هيچ حساب کتابي .
و بعد يه عالمه خودداري، فکرم و بيان ميکنم
و اخرش
با اين جمله که (الان ديگه نميتونم کاريش کنم) شب تموم ميشه.
اين دست تقدير نيست که برنامه زندگيمو ميچينه
دست آدمهاييه که دليلي براي فکر کردن نميبينن
اينجور نيست که تو اولويت باشم و بقيه اتفاقا بر اساسش بيفته
اينجوره که همه چي چيده ميشه
و اون موقع شايد منم دخيل بودم .
آهاي
خانم/آقاي: کبک
اون حرکت
دليل ميشه براي اهميت ندادن
قطعا دليل ميشه
چرت مي گفت
بيدار شو همه چي رو آب برد
درباره این سایت