ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد



هميشه يه داستان تکراري اتفاق ميفته 


من ناديده گرفته ميشم 


ناراحت ميشم و براي بار هزارم به اين نتيجه ميرسم که هيچ جايي ندارم 


هيچ در نظر گرفتني 


هيچ حساب کتابي . 


و بعد يه عالمه خودداري، فکرم و بيان ميکنم 


و اخرش 


با اين جمله که (الان ديگه نميتونم کاريش کنم) شب تموم ميشه.


اين دست تقدير نيست که برنامه زندگيمو ميچينه 


دست آدمهاييه که دليلي براي فکر کردن نميبينن 


اينجور نيست که تو اولويت باشم و بقيه اتفاقا بر اساسش بيفته


اينجوره که همه چي چيده ميشه


و اون موقع شايد منم دخيل بودم . 


 


آهاي 


خانم/آقاي: کبک 


اون حرکت


دليل ميشه براي اهميت ندادن 


قطعا دليل ميشه


چرت مي گفت 


بيدار شو همه چي رو آب برد


شب جالبي بود 

خنديدم و وقت گذروندم و نگران اين نبودم که کسي از خوشي م ناراضي باشه

نه عذاب وجداني - نه حس دوگانه اي - نه ناراحتي اي.



بعد از اون ماجرا

اين دومين باريه که اين کار و ميکنم

اين بار تو يه شرايط متفاوت و خيلي راحت تر



انقد گفتيم و خنديديم که بعدش بيخود تو خونه مي خنديدم  



از صحبت هاي پراکنده و گزينه هاي روي ميزم و ناچاري و محبت الکي و «فقط بخاطر تو» گرفته جالب بود

تا 12 م و 7 ت که تازگي عددگذاري شده ن و گزينه هاي خوبي براي مهريه خانومان خيلي خنده‌دار



حالا ميگيم اشتباهي 12 رو با 14 اشتباه گفت

ولي آخه 7 ؟؟؟!!!

ميگم بابا اين چيه ميگي

ميگه آهاااااا --- 7 عدد مقدس بود خيلي خنده‌دار



ميدونين،

خيالم راحت بود

عذاب وجدان نداشتم 

ناراحتي هم نداشتم 



اين بار موقع رفتن به سرويس بهداشتي

کسي گوشي شو و به زور نبرد که مبادا کسي که «نبايد!!!» زنگ بزنه .

مبادا يه چيز پنهون تو اون چند دقيقه لو ميرفت !



راحت بود همه چي 

با خيال راحت بود

تصميم گرفتن دل ميخواد 


اينکه يهو بشيني


چند ساعت همه چيز و تعطيل کني و همه دغدغه هاي کوچيک و بزاري کنار و با خودت خلوت کني و رک و راست از خودت بپرسي:


خب! من چي ميخواستم از اين دنيا ؟ 


حالا اونجام که ميخواستم؟


مگه قرار نبود فلان شکل زندگي کنم 


مگه قرار نبود درسم که تموم شد فلان تصميم رو بگيرم؟ 


مگه قرار نبود برم اون شهري که يه زندگي متفاوت رو تجربه کنم؟ 


مگه قرار نبود فلان کار و انجام بدم و زندگيم و مثل گذشته ها متفاوت بچينم ؟ 


مگه قرار نبود که تحت هيچ شرايطي آرزوهام و فدا نکنم؟




حالا کو اون آرزوها؟


من که ديگه چيزي براي فدا کردن باقي نزاشتم .




حالا خوب و خوش و سرحالم  ؟


مسئله اينه که حالا هم به اون دليلي که بقيه خيال ميکنن نيست که حال خوبي ندارم 


واسه اين حال دلم خوب نيست که با روياهام فرسنگ ها فاصله دارم 


حالا حسرت زندگي هاي روتين رو ميخورم 


و فکر ميکنم حتي بدشانس تر از اين بودم که چيزهاي ساده و دست يافتني رو تجربه کنم. 




بعد خودمو ميزارم تو شرايط 


ميبينم نه 


من اون مدلي خوشبخت نميشم 


ميخوابم و از وحشت گير افتادن تو يه زندگي روزمره از خواب ميپرم




ميدونم که ميشد به شکل خيلي رويايي تري اين مسير رو طي کرد 


ميدونم درگير يه جنگ نابرابر شدم و همين شد که يادم رفت اصلا هدف چي بود !




امروز يه جا خوندم که نوشته بود: «موفقيت من از زماني آغاز شد که نبردهاي کوچک را به جنگجويان کوچک واگذار کردم.


روزي که جنگ هاي کوچک را متوقف کردم، روزي بود که مسير موفقيتم آغاز شد.»




دقيقا راه موفقيت من زماني بسته شد که درگير جنگ هاي بيخود و بي قهرمان شدم.




فکر کنم بسه هر چي فاصله افتاد 


بسه هر چي فهميدم که کثيف ترين آدمها ميتونن به يه اشاره زندگيتو جابجا کنن 


«هر نبردي ارزش زمان و روزهاي زندگي ما را ندارد». 




حالا ميخوام بعد 9 ماه که يه سري نامرد بي معرفت زدن هيچ و پوچش کردن، 


بشينم و دوباره از اول بگم: خب . پايان نامه رو هم که دادم . برنامه بعدي چي بود؟


حالا وقتشه بشينم و برسم به برنامه هام 


وقتشه پاشم و تلاش کنم براي زندگي ايده آل خودم . 




دقيقا مثل پارسال که پر از انرژي و انگيزه برگشته بودم: 


«حالا وقت بازگشت به ميادينه 


برميگردم به وبلاگ نويسي


برميگردم به سفر و گشت و گذار


.


برميگردم به زندگي ايده آل خودم»




شايد بايد تصميم هاي سختي گرفت .


دروغ گفتن يه مرضه 


يه مرض که وقتي مبتلات ميکنه، نميفهمي چقدر درگيري 


مثل اعتياد ميمونه 


همش ميگي يه ذره تفريحيه


غافل از اينکه جوري آلوده شدي که از پا درت بياره 




دروغ گفتنم همينه 


وقتي عادت کني، درباره همه چيز دروغ ميگي 


همه چي پنهون ميکني 


حتي خوردن و خوابيدنت 




همين الان بشمار 


با توام  


تو .


آره خود تو که شک داري مخاطب باشي 




همين حالا بشين بشمار 


ببين در روز چند تا دروغ به دور و بريات ميگي ؟


فقط من روزي 7 8 تا شو قشنگ ميتونم برات بشمارم 




قبلا بهت نشون دادم که با يه خنگ ساده لوح که هر چي ميگي باور کنه، طرف نيستي 


آدم باش . راستش رو بگو 


 


چه تصادف مسخره اي بود 


واقعا اين تشابه بيخود و بي ربط چرا بايد اتفاق ميفتاد ؟


قرار بود من چيزي يادم بياد ؟ 


قرار بود وجدانم بيدار بشه؟ 


يا حواسم و جمع کنم و دوباره اون حرف گوش کن مغلوب باقي بمونم ؟ 


کجاي زندگيم اين شکلي بود ؟ 


1 سال اونم وسط 20 سالگي و جووني و بي عقلي 


حالا 10 سال گذشته اين اتفاق دوباره بايد بيفته ؟ 




روزها رفتند و من ديگر
خود نميدانم كدامينم
آن من سر سخت مغرورم
يا من مغلوب ديرينم ؟




هيچ دوست نداشتم همچين اتفاقي بيفته 


خودم و زدم به اون راه 


کاري و انجام دادم که غير از نظر يه نفر، از نظر هيچکسي بد نبود 


ولي دلم نميخواست


رفتم تا ثابت کنم من ميتونم پا رو دلم بزارم 


بسه هر چقدر گريه و ناراحتي و بغض که داشتم 


گفتم چند ساعت بيخيال هر چي احساسه بشم و اصن مهم نباشه کسي برام 




ولي اين تشابه مسخره 


اين تصادف بيخودي که بخاطر شنيدنش هاج و واج موندم چي بود ؟ 


خدا خواست نشونه بده ؟


خواست بگه من حواسم هستااا . خطا نکني يه بار ؟ ! 


خدايا خودمونيم 


دقيقا طرف کي هستي ؟!!!!!!


سلام 


بعد يه مدت خيلييييييي طولاني 


دوباره سلام تبسم




خيليا اين مدت اومدن و ازم پرسيدن که کجام و نوشته ها کو و چرا دارم در اينجا رو تخته ميکنم و اصن مردم يا زنده 


اومدن گفتن علايم حياتي نشون بده از خودت 




اومدم بگم زنده م بابا  زبون


متاسفانه حالا


 يک زنده ي خسته ي بي حال و حوصله ي بي اعصاب در خدمت شماست  خوابم گرفت




بزارين راحت بگم


بيشتر دليل پست نزاشتنم اينجا اين بود که حس کردم از يه جايي به بعد يه سري آدمهاي دور و برم دارن هي تلاش


ميکنن نوشته هام رو به بقيه آدمهايي که اطرافم هستن ربط بدن و هي بگردن ببينن هر جمله راجع به کيه 


و بفهمن من کيو دوست دارم؟ 


از دست کي شاکي ام ؟ 


کي بهم دروغ گفت ؟ 


کي خيانت کرد؟ 


کي رفت؟


کي اومد؟


اين عوالم و حس و حال ها فقططططط مختص آدمهاييه که يه کلمه کتاب و داستان تو زندگيشون نخوندن 


به جاي درک کردن حس و حال، حس فضوليشون گل ميکنه که اوه نگاه کن عاشق شد!! نگاه کن: شکست خورد .! 


نگاه کن مهسا حالا فلان تصميم و گرفت 


تو حس و حال من شريک نميشن 


نميان نوشته بخونن 


ميان که اطلاعات جمع کنن!




حس بدي بود 


البته ضعف از من بود که بخاطر اين چيزا کنار کشيدم 


هيجوقت نبايد کنار کشيد 




مدتها يه مطالبي مينوشتم اينجا نميزاشتم 


حالا کم کم اونا رو هم دارم ميزارم که چند تا رو هم پست کردم 




شريک لحظه ها باشين 


اطلاعات من به درد هيچکس نميخوره باور کنين 


فقط وقت تلف ميکنين


کار زياد دارم


مشغوليت و دغدغه هم زياد دارم


يه اتفاقي قرار بود بيفته اين روزا يه تغيير اساسي ايجاد کنه هنوز ولي خبري نيست


يه خبرهاي جالبي هم رسيده که براي وقت گذروني و خندين خوب بوده


تولدم هم گذشت و با بحراني 30 سالگي مواجه شدم


ولي حوصله نوشتن درباره ش رو الان ندارم


فعلا در همين حد بنويسم که معمولا تو تولدهام از ايني که امسال بودم، خيلي خوشحال تر بودم


امسال حالا از نظر سن و سال و پيري يه طرف


از نظر مسائل شخصي هم جالب نبود


تفاوت دوست و رفيقم مشخص شد:


چه بي معرفت هستن بعضيا


مخصوصا دکترها {#emotions_dlg.138}




از عوارض اين سن هم بگم که


تجربه روزهاي بد منجر به اين شد که ديگه اين روزها به هيج اتفاقي با نگاه کاملا مثبت نگاه نميکنم و اين سختش ميکنه .


اين جزو ويژگي هاي آدم هاي ساده نبود




بگذريم.


امروز يکم باحال بود ايمان پيدا کردم بحران 30 سالگي نه تنها افسردگي به بار مياره، بلکه کم هوشي هم به دنبال داره


پس از تلاش هاي متعدد براي يادگيري تفاوت مفاهيم سازماني و اداري و دورهمي ها، امروز با چالش تفاوت هاي


اينترنت بانک


همراه بانک


همراز


شبا - ساتنا - پايا مواجه بودم 


اخرشم نفهميدم کدوم کدومه گفتم 6 تا رمز دارم موقع ورود به برنامه ها يکي يکي از اول وارد ميکنم يکيش ميگيره {#emotions_dlg.173}




خب ديگه بسه


واسه من که کم مينويسم و کم منتشر ميکنم، الان اين حد نوشتن کولاکه ديگه


اميدوارم روزي برگردم به مهساي سال 89


پر از شور


پر از نوشتن


پر از نگاه مثبت




14 آذر 98


مهسا - کمي تا قسمتي با انگيزه {#emotions_dlg.102}


 


فکر نميکردم يه روزي انقدر برام مهم بشه


انقدر که انگيزه نوشتنم بشه


همين اولش بگم دارم درباره يه دختر حرف ميزنم


فردا حالا 100 تا نظر نياد برام که اووووه عاشق شدي و فلان و بصار


 


انقد از دستش شاکيم که حتي راضي نيستم اين نوشته م رو منتشر کنم


هميشه اداي دوستهاي نزديک رو درمياره


اداي آدمهاي دلواپس و حواس جمع و دوست واقعي که حالش خيلي کنار آدم خوبه


ولي هيچکدوم نيست


همه همش دروغه


يه بازيگر حرفه اي که فقط ياد گرفته هر چند وقت يه بار اداي شخصيت هاي مهربون فيلما رو دربياره و بگه من حواسم به همه چي هست !


هر چند وقت يه بار انگار اون روحيه خشنش که بهش ندا ميده (بقيه غلط کردن - بقيه پر رو ان- بقيه رو بنشون سر جاشون تا حرف اضافي نزنن) بروز مي کنه و قشنگ يه شستشوي تمام قد به اطرافيانش ميده و چشماش رو ميبنده و هر جور که دلش ميخواد صحبت ميکنه بدون اينکه براش مهم باشه نگرانش شدن يا بقيه هم آدمن که منتظر باشن و .


 


هر چند وقت يه بار سعي ميکنه نشون بده که خيليييييييييييييييييييييي روحيه اجتماعي خفني داره و تو جمع هاي مختلف مقبوليت داره و هميشه پذيرفته س


اما بعد از مراسم شستشوي اطرافيان به اين نتيجه ميرسه که نياز به آرامش داره و بايد گوشيش رو خاموش کنه و غيب شه و به هيچ احدي هم ربطي نداره اگه نيست تا به آرامش برسه


 


واي که چقدر بعضي دخترا لوس و مزخرفن


واي که چقدر دلم ميخواد بد و بيراه بنويسم و مراعات شعور خواننده هاي وبلاگم و ميکنم


واي که چقدر بعضيا خودخواهن


توهم


دلخوشي


روياي روزهاي خوب


روياهاي عجيب 


انگيزه هاي باورنکردني


اشتياق


.


.


.


همه ميتونن فقط يه شب تا صبح طول بکشن


ميتونن مثل قبل يه داستان تکراري قشنگ باشن که چند ساعت ذهنتو با چيزاي خوب پر کردن و توهم بزني که واااااي يعني ميشه اين حالت و تجربه کرد ؟


يعني باور کردنيه ؟




ديدي گفتم ما داريم ادا درمياريم ؟


ديدي گفتم تو واقعا حالت خوبه يا نه ؟!


ديدي همه چي الکي بود؟


ديدي به 24 ساعت هم نکشيد؟


باز هم مثل سري قبل


خوشي هايي که 24 ساعت هم دووم نميارن


دل خوش کنک هاي الکي


بيخودي


 


بعد 10 سال اون آهنگ رو گوش دادم


اون آهنگ که پشت هم سوال ميپرسه


امروز بدون شک گوش ميکردمش


امروز بد شروع شد


نه نه


ظاهرا خوب شروع شد


ولي با توهم شروع شد


به يه ساعت هم نکشيدکه حرفهايي زده شد انگار پرده برداشت از همه تظارهاي بيخودي به خوب بودن


 


بعد برگشتم و نميدونم چرا آهنگ جاده هاي نرفته ابي رو گوش دادم


بعد گريه کردم گريه کردم گريه کردم


خواستم هديه رو بندازم دور


خواستم آتيش بزنم همه چيزهايي که باعث ميشن ادامه بدم به اين توهمات


ديگه از اين خراب تر نميشد.


 


و بيم من همه اين بود که مباد
روزي به ناگه از سرانگشت پرسشي
عريان شود حقيقت تلخي که هيچگاه
پنهان نمانده بود
و بيم داشتم
 ويران کند
تمامي ايمان به عشق را
 که روزي آن مترسک جاليز
 در من نشانده بود


فقط 32 روز مونده 


اين روزا ما  داريم ادا درمياريم که حالمون خوبه ؟


يا تو واقعا حالت خوبه ؟


يا من واقعا آرومم و از شر يه چيزايي خلاش شدم 


 


البته خلاصي نداره 


چيزي که 2 دفعه تکرارشو به چشم ديدم، حتما دفعه سومي هم در انتظارشه 


 


 


چند روز پيش گوشيم از دستم افتاد و شکست


يه سال پيش همين موقع هم شکسته بود


مجبور شدم براي گوشي اي که ديگه قديمي شده و الان 2 ميليون بيشتر نمي ارزه،


1 ميليون دوباره خرج کنم تا lcd رو عوض کنم


وقتي رفتم براي تعميرش، آقاهه گفت ارزش نداره اصلا


اينو بده يه ميليون بزار روش يه گوشي جديد بردار


گفتم خب باشه ولي اطلاعات توش چي ؟


گفت نميشه برداري ديگه، وقتي تصوير نداري و تاچش کار نميکنه،


نميشه، بايد تعميرش کني اطلاعات رو برداري !


يعني 1 ميليون، به خاطر اطلاعات توش!


بدم نميومد 1 ميليون بيخود خرج نکنم و گوشي جديد بگيرم.


ولي با خودم گفتم، خب نوشته هام چي ؟ 


يعني همش پاک ميشه ؟


اون همه احساسي که فقط تو نوشته هام گم شده، اون همه ثبت لحظه به لحظه روزهام


همه يعني هيچي ؟


فروشنده نگام ميکرد و منتظر تصميم من بود. هي ميپرسيد مگه چي توش هست؟


عکسه ديگه . حيفه بخاطرش انقد خرج کني.


قاطع واستادم جلوش و گفتم : نه. اطلاعاتش خيلي مهمه. عکس هم نيست يه سري فايل و داکيومنته.


اينو که گفتم فکر کرد چه داکيومنت مهمي تو گوشي هست که نميتونم ازش بگذرم.


انقد که اون لحظه مطمين بودم حاضر نيستم از دستشون بدم، واسم جالب بود.


حيف که نميتونم تو اين زمان همه نوشته هام و منتشر کنم


حيف که فعلا بايد درگير خودسانسوري باشم


ولي يه روزي يه زماني همه رو منتشر ميکنم


روزي که نميترسم از قضاوت شدن و دو دو تا چهار تاي دور و بري هام




تو عمرم همچين فاجعه اي نديده بودم


يه بيماري جديد: کرونا


انقد اوضاع وخيمه که ميگن غير موارد خيلي خيلي خيلي ضروري از خونه بيرون نرين 


کسي رو نبينين


با کسي دست ندين


روبوسي نکنين


کلي شرکت ها و ادارت يا تعطيل کردن يا ساعت کار رو خيلي کم کردن


يه هفته س مرجانه رو نديدم


سه هفته س تو خيابون راه نرقتم


مونديم تو خونه منتظر معجزه و آدما همينطوري دارن ميميرن


دارو کمه، مواد ضدعفوني و ماسک پيدا نميشه ، بيمارستان ها غلغله س 




ميگن تا ارديبهشت اوضاع همينه


حبس بمونيم تو خونه تا مريض نشيم


تازه (اگر) نشيم!!


اگر ويروس با وسايلي که ميخريم و با نوني که ميخوريم نياد به خونه مون


و اگر همسايه اي که از فاصله کمتر از يه متر بهمون سلام ميکنه، کرونا نداشته باشه




اين روزهاي من، اتفاقا دارن هدر نميرن


دارم رو برنامه نويسي که سالهاست عاشقش بودم کار ميکنم


ولي خيلي خسته م


دلم ضعف ميره براي يه دورهمي ساده


 


حسرت يه قدم ساده مونده رو دلم


حسرت چاي خوردن تو نگين، کباب کثيف شهرداري، پنيني کافه گيلا


حسرت 3 تايي بيرون رفتن با مرجانه و فروع


همه مونده رو دلم




ميدونم من تنها کسي نيستم که ديگه داره از کلافگي ديوونه ميشه


همه خسته شدن


دارن ميزنن به سيم آخر


کاش تو اون هواپيما بوديم و يهو ميزدن منفجرمون ميکردن تا اينکه به اجبار تو خونه زنداني باشيم و ترس از مردن بکشيم




ميگن تموم ميشه اين روزا


خودم امروز براي اينستاگراممون نوشتم : تموم ميشه اين روزا


ولي ننوشتم چي از دست ميره


ننوشتم چه دلتنگي هايي بايد بکشيم تا تموم بشه اين روزا




ذم عيد و اين سوت و کوري شهر و تعطيلي مغازه ها


انگار خاک مرده پاشيدن


آره ، خاک مرده هم پاشيدن


کم نمردن تو اين مدت ، کم غذاب نکشيدن




خدا کنه دامن عزيزامون رو  نگيره


خدا کنه زودتر تموم شه و هيچکسي رو گرفتار نکنه






تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ندای تو SarAshpazjan دنیای دوست داشتنی جهان موزیک - دانلود آهنگ جدید ضربات عاشقی باران کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. lovely song یه تیکه کتاب! سخنی با دانش آموزان هنررقیـه.آموزش خیاطی ،هنرهای تجسمی،آشپزی،مدل مانتو،لباس مجلسی،عروس